دنبال کننده ها

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

ص

 

 
 
 
 
 
 
 
انگار قرار نيست بعضي چيزا هيچ وقت كهنه و دور انداختني شَن



مثل ِ بعضي صداها ، بعضي صحنه ها


هميشه جلوي چشمُ توي گوش آدم مي مونن ، و تو مجبوري مدام نگاهشون كني و بهشون گوش بدي .


مثل ِ صداي ضربان تند قلبت وقتيكه توي نيمكت سه نفره ، دو رديف مونده به آخر كلاس ، نفر وسط نشستي ُ پست سر نفر جلوييت ، خودتو قاييم كردي و همه‌ش زير لب دعا  مي كني نفر بعدي كه اسمشو صدا مي زنن واسه درس جواب دادن ، تو نباشي .


مثل ِ صداي پاي يه نفر كه توي يه سالن ساكت و خلوت به سمت تو مي ياد و قبل از اينكه به تو برسه و حرفي بزنه ، تو از صداي پاهاش بدترين خبر عمرت رو مي شنوي و بعدش همه ي دنيا پيش چشمات سياه مي شه






مثل ِ صداي برخورد دستي با صورتت طوري كه زمين زير پاهات مي لرزه ، مثل ِ صداي فريادي كه مي خواد بگه " من از تو سيلي نخوردمُ اين لباست بود كه منو زد !" و تو اين فرياد رو قورت مي دي و براي هميشه تو وجودت حبسش مي كني


مثل ِ صداي شكستن بعض كه يه دنيا حرف واسه گفتن داره و تو گوشي رو روش قطع مي كني قبل از اينكه اون حتي گريه هاش تموم بشه ...!؛


حالا مدت ها از زماني كه اين صداها رو شنيدي گذشته ، اما انگار هيچ وقت قرار نيست كهنه و دور انداختني شن






تو چي؟ تو ام از اين "مثل ِ" ها داري؟



۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

آوای بــــــرگـــــــــ















نه ساقه و نه ریشه ، برگم ...



نه سبز و نه شکوفه ، زردم ...

نه در تابستان و نه بهار ؛ پاييزم ...



نه بر شاخه و نه در غلاف ، بَربادم ...


برگم ، زردم ، پاييزم و برباد !


سرنوشتم اينگونه بود ، از يکي بود يکي نبود ِ کبود !


تا دروغ هاي راست و راست هاي دروغ .


اين منم ، اما تو ؛ با تمام توان و دانشي که داري هربار در فصل آفرينش ، من را همانگونه که بودم ، آفريدي ، بي هيچ کم و کاستي از آنچه بودم ، هربار برگ ، هربار زرد ، هربار پاييزي و هربار برباد ، گويي انگار هميشه صداي رضايت ِ پاي رهگذر ِ پاييز را شنيده اي و فرياد ِ خش خش ِ مرا نه ! رفتن ِ آن را ديدي اي و ماندنم را نه ! .... شکوه و شکايتي نيست ! گِله و گلايه اي هم ، بگذار اينبار هم باد ِ سرنوشت ، بي رحم بر تن تکيده ام بتازد و مرا به اين سو و آن سو برد ! شايد ، شايد ! اينبار مرا در لا به لاي برگهاي دفتري پُر خاطره ، جا بگذارد تا آرام گيرم.



به مناسبت شروع فصل پُر مهر



هرچند كه اين روزه ها هيچ رنگی به خوشآيندي  سبز بودن نيست


محسن يكم مهرماه هشتاد و هشت

۱۳۸۸ فروردین ۲۵, سه‌شنبه

زاده شـــدن در بــــــهار ، عاشــق شـدن به وقت پـاییـــــز


در گذر از جاده ی عمر بار دیگر به بهار بر می‌خورم ، این رعنای سبز پوش ....
مـــی‌گــوید : چـنـد بـهــار از تــو گـذشــته ؟
مــی‌گـــویم : صــــد پــــایــیــز را دیــــــده‌ام

مـــی‌گــوید : تو در من روییده ای ! مولود ِ منی
مــی‌گـــویم : امــا بـــزرگ شـــده ی پــــایـیـزم

مـــی‌گــوید : تو مگر از سـُلاله‌ی فـروردین من نیستی‌؟!
مــی‌گـــویم : مــِـهـر پــایـیـز در دلـم نــشسته

مـــی‌گـوید : تماشایی منم ! به دیدنم بنشین که مست می‌شوی
مــی‌گـــویم : امـا از پـایــیـز باید در هشـیاری گذشت

مــی‌گوید : من صدای زندگی‌ام ، زمزمه‌ی من گوش طبیعت را سِحر می‌کند
مــی‌گـــویم : گــوش‌هـایم به خــش خش ِ پـایــیز اسیر شـده !

می‌گوید : خاک در عقد من است ُرویش در دستِ من ، بیا ُگل مغرورم باش . آنچنان که با دیــدنت ، طبیعـت از یـاد بَـرَد ســرمـای زمستان را .
مــی‌گـــویم : من آخرین برگ از دفتر ِ پاییزم ، با شاخه‌ای عهد بسته‌ام تا کـه به خــواب نــرفته ، تــرکــش نــکنم

مـــی‌گــوید : بـلندتـــریــن روزهـا فـرزندانِ من‌اند ، خورشید برای تو !
مــی‌گـــویم : دل بسته‌ام به ستاره‌ای ، که نورش عبورم می‌دهد از کـوچه‌های پــُر پیچ و خــم تنهــایــی ، در ایـن شــب‌ها که همه یلدایی‌اند

مـــی‌گــوید : در آغـوشم بیا تـا کـه از نســیم ِنـفـس هـایم رویـین تن شوی
مــی‌گـــویم : تنم زخمی‌ی حادثه ایستُ سوز ِ پاییز به سوز ِاین زخم ، مرهم شده

مـــی‌گوید : من موسم وصالم ؛ در من قدم جانانه بگذار تا که بی‌قراری‌های گاه و بیگاه‌ات آرام گیرد. ؛
مــی‌گـــویم : بی‌قراری ام از سر ِ انتظار است ُپاییز فصلِ کوچ ، شاید که پَر گیرد این بی‌قراری ...شاید که بازگردد آن پرنده‌ی آرام ، که سالهاست از من کوچیده .

( بهار از این همه نامهربانی من خسته می‌شود )

مــی‌گوید : فرزند ! انگار دلت از سبزی و طراوت من بهره ای نبرده .
و من مــی‌گـــویم : به آفتاب مــهـرآبــــانی دلــگرمم .

بهــار سکوت می‌کند و به راه خود ادامه می‌دهد
من نیز به راه می‌اُفتم تا شاید سال دیگر در همین حوالی بازهم او را ببینم‌.
زیر لب مــی‌گـــویم : " بهار ! دوست دارمت ، امـا دل به پــاییزم داده‌ام . "



پی‌نوشت : این پست به‌بهانه‌ی سی‌ام فروردین ماه نوشته شده ، اما حال و هوای اون با‌ نوشته‌هایی که در وبلاگ‌ها به " پست تولد " مشهوران، تفاوت داره و برای همین چند روز جلوتر پست شده . ضمن احترام ِبی‌قید و شرط به‌نظر مخاطب ، این خواهش رو دارم که اگر دوستی محبت می‌کنه و کامنتی می‌نویسه ، این نکته رو لحاظ کنه و کامنتای پشت‌سر هم و تبریک و.... در صورت امکان ،ننویسه .


نوشته شده در بیست‌ام فروردینماه هشتاد و هشت